خودت که رفتی
ولی خاطراتت هرگز نرود از یادم
رفتن نه تقصیر تو بود
نه خواست تو
تقصیر دیگران بود
ولی مقصر اصلی در این غم بزرگ که همچون فاجعه ای است برایم
و دلم گرفته است شدید
خودم هستم
خودم
خودم کردم که بر خودم .........
خدانگهدار.............................
شب است
دل شب هم گرفته است
دل من بیشتر
خروس بی محل سر و صدا میکند
شاید می خواهد هوای دلم را کمی عوض کند
لحظه ای شاد میشوم
ولی غمگین بودن در اینجاست
در وجود من است
اکنون فهمیده ام که راه را عوضی آمده ام
و خیلی خوشحالم در اوج ناراحتی ام
خوشحالم
چون ماجرایی را که قرار بود برایم پیش بیاید نیامد
هر چند بلاهای زیادی بر سرم آمد
ولی این یکی نخیر
همین کم هم از سرم زیاد است
در شهر گویا که سکوت شب هم برایت حرام است
نمیگذارند صدای بی صدایی شب را بشنوی
با خودت و خدایت بشینی و حرف بزنی
پارازیت بیش از حد زیاد است
شب است
و اثری از شب دیگر باقی نیست
شب هایم روز شده روزهایم شب
شادی هایم غم شده
و غم های همچنان غم باقی مانده اند برای خودشان
انتظار نداشته باش این غم هایم مبدل به رنگ قرمز و طلایی شادی شوند
نه
شادی دیگر برای من حرام شده است
حرام
پس کدوم گوری رفتی که آخه پیدات نیست ؟
پس کی قراره پیدا بشی عزیزم ؟
دیگه واقعا به وجودت احساس نیاز میکنم
کجایی توووووووووووو؟
نمیدانم
دیگر چه بگویم از تلخی
بس است تلخی
بس است
رهایم کن
به حال واگذار مرا
و همچنان در تعجبم
از خودم
از دیگران
از دنیا
از موجودی به نام انسان
خدایا.
یاری ام کن در این دنیای منجلاب
این یک خاطره است فقط نه چیز دیگر...
تنهایی های من همچنان ادامه دارد
هر چه تلاش میکنم به سمتخدایم بروم گویا عامل دیگری مانع می شود.
از دو حالت ، نه سه حالت خارج نیست
خودم
شیطان
نفس اماره
شاید همگی دست به کار شدند همگی با هم دیگر تا من را بر زمین بزنند ومن ....
یادش بخیر
چند سال پیش که سال پیش دانشگاهی بود من و دوستام چه قدر خودمون رو به اب و اتیش زدیم برای کنکور..............
یکی از دوستام رفت تهران
یکی دیگه رشت
و .......
و.......
روزگاری بود
خودم هم که............
الان فقط تنها حسی که دارم و حس مطلق موجود در من ((غم)) نام دارد.
در انتها جملاتی از جنابخواج عبدالله انصاری :
((الهی ، در دل های ما جز تخم محبت خود مکار و بر تن و جان های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کِشته های ما جز باران رحمت خود مبار))
یاد اقای علومی هم بخیر. یادش بخیر
ههوایی زمینی
بچگی بی معنی
حال بدنی
تنهایی
بیکاری
نقاشی
کاشانی
ماهانی
میهمانی
میدا
به نام خدا
زندگی!
زندگی عجیب است. تلخ است .مثل مزه ی شیرینی است که نهایت آن رو به تلخی شدیدی است
زندگی!
لحظه به لحظه عذاب آور تر می شود.
کودکی تنها دوره ای است که شاید کمی شاد باشی و خوش
رفته رفته بزرگ میشوی
سختی ها را فشار ها احساس میکنی
با عمق وجود
جنسیت هم موثر است
هر جنسیتی دغدغه های خود را داراست
پسران نگرا ن اینده اند کار خانواده فشار فعلی
دختران هم نگران چیزهایی دیگرند
کلا حالت سختی است
خوشی ها زودگذرند بسیار زود گذر
عجیب است که هیچ چیزی تو را شاد نمیکند
چیزی تو را آرامش نمی بخشد
تنها یک چیز
این ها را برایت ارمغان می آورد
آن هم آن بالایی است
تنها خدا
د
خدا
و دیگر هیچ کس
نه دوست نه همسایه نه خانواده
اینها فقط مسکن اند
آرامش بخش حقیقی و دائمی و شادی بخش واقعی اوست
اگر توانی که متصل او شوی که هر چیزی برایت زیباست و قابل تحمل چون میدانی قسمت تو است
حتی ...........
اما غیر او هیچ چیزی برای من آدمی نمی تواند ارامش بخش باشد
مرا هدایت کند